-
۴۲۲۶۶
شعر زیبای بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود از شاعر پرآوازه مولانا یکی از اشعاری است که به گوش همگان آشنا است. این شعر عاشقانه و فلسفی را به شما تقدیم می کنیم و تفسیر و معنی آن را برای شما بیان خواهیم نمود.
امیدواریم از آن لذت ببرید.
متن کامل شعر بی همگان به سر شود از مولوی
بـــی همگــــان به ســـــر شـــــود بی تـو به ســـــر نمـــی شــــود
داغ تـــــو دارد ایــــن دلـــــم جــــای دگـــــــر نمــــی شـــود
دیـــده عقــــل مســـت تــــو چـرخــــه چـــرخ پســـت تــــو
گــــوش طـــرب بــــه دســت تــــو بــی تـــو بســـر نمی شود
جـــان ز تــــو جــوش مـــی کند دل ز تـــو نـوش می کند
عقـــل خـــــروش مــــی کنــد بـــی تــــــو بســـر نمـی شــود
خمـــــر مـــن و خمـــــار مـــن بــــاغ مـــن و بهـــار مــــن
خـــواب مـــن و خمــــار مــــن بــی تـو بســر ن می شود
جـــاه و جلال مــن تـــویی ملکت و مــــال مـــن تـویی
آب زلال مــــن تــــویی بــــی تــــو بســــر نمی شـود
گـــــاه ســــوی وفــــا روی گــــاه ســوی جفــــا روی
آن منــی کـــجا روی بـــی تــــو بســـــر نمی شـــود
دل بنهنـــد بــــر کنـــی تـــوبـــــه کــننـــــد بشــکنــی
ایــن همــه خــود تـــو میکنی بــی تو به ســر نمی شــود
بی تـــو اگـــر به ســـر شدی زیــر جهــان زبر شدی
باغ ارم سقــر شــدی بــی تــو به ســر نمــی شـود
گــــر تـــو ســری قــدم شـوم ور تــو کفی علم شوم
ور بــــروی عــــدم شــــوم بی تـو به سـر نمی شود
خــواب مــــرا ببستــــه ای نقـــش مــرا بشسته ای
وز همـــه ام گسسته ای بــی تــــو به سر نمی شود
گـــر تـــو نباشی یار من گشت خراب کــار مــن
مــونس و غمگـــسار مـــن بی تو به سر نمی شود
بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم
ســر ز غـم تو چون کشم بی تو به سر نمی شود
هر چه بگویم ای صنم نیست جـدا ز نیــک و بـد
هم تو بگو ز لطف خود بی تو بسر نمی شود
معنی و تفسیر شعر بی همگان به سر شود
بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمی شود
داغ تو دارد این دلم،جای دگر نمی شود
معنی: اگر همگان نباشند زندگی ادامه دارد، اما بدون تو ادامۀ زندگی ممکن نیست. نشان عشق تو بر دلم زده شد و صاحب آن تو هستی پس دلم جای دیگری نمی رود.
منظور مولوی از « داغ تو دارد این دلم» این است که «دل من متعلق به توست و تو نشان عشقت را بر دلم زده ای.»
دیدۀ عقل، مست تو ، چرخۀ چرخ ، پست تو
گوش طرب به دست تو، بی تو به سر نمی شود
معنی : عقل حیران توست و تو را درک نمی کند، قوس آسمان و قدرت آن مغلوب توست، شادی مطیع توست، بدون تو ادامۀ زندگی ممکن نیست.
جان ز تو جوش می کند، دل ز تو نوش می کند
عقلْ خروش می کند، بی تو به سر نمی شود
معنی : روح و جان، از تو به هیجان می آید، دل از دریای تو سیراب می شود، عقل از عشق تو فریاد می زند، بدون تو ادامۀ زندگی ممکن نیست.
جاه و جلال من تویی، مُلکَت و مال من تویی
آب زلال من تویی، بی تو به سر نمی شود
معنی : مقام و شکوه من تو هستی، پادشاهی و ثروت من تو هستی، پاکی من از توست، بدون تو ادامۀ زندگی ممکن نیست.
گاه سوی وفا روی، گاه سوی جفا روی
آنِ منی کجا روی!؟ بی تو به سر نمی شود
معنی : گاه وفادار هستی و گاه ستم می کنی، تو متعلق به من هستی ، کجا می روی؟ بدون تو ادامۀ زندگی ممکن نیست.
بی تو اگر به سر شدی، زیرجهان زبر شدی
باغ اِرَم سَقَر شدی، بی تو به سر نمی شود
معنی : روزگار اگر بدون تو بگذرد، جهان زیرو رو می شود، بهشت به جهنم تبدیل می شود، بدون تو ادامۀ زندگی ممکن نیست.
گر تو سری، قدم شَوَم ور تو کفی، عَلَم شَوَم
ور بروی عَدَم شَوَم، بی تو به سر نمی شود
معنی : اگر تو سر باشی من مثل پا خود را در اختیار تو می گذارم، اگر تو دست باشی من مانند پرچم خود را مطیع تو میکنم. اگر بروی نابود می شوم، بدون تو ادامۀ زندگی ممکن نیست.
خواب مرا ببسته ای، نقش مرا بشسته ای
وز همگان گسسته ای، بی تو به سر نمی شود
معنی : خواب را از چشمانم گرفته ای، اثر و نشانی از من باقی نگذاشته ای و مرا از همه جدا کرده ای، بدون تو ادامۀ زندگی ممکن نیست.
گرتو نباشی یار من، گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من، بی تو به سر نمی شود
معنی : اگر تو یار من نباشی حال و روز من خراب است. همدم و دوست من تو هستی، بدون تو ادامۀ زندگی ممکن نیست.
بی تو نه زندگی خوشم، بی تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم؟ بی تو به سر نمی شود
معنی : بدون تو نه زندگی برایم دلچسب است و نه مردن؛ چگونه غم عشق تو را رها کنم؟ بدون تو ادامۀ زندگی ممکن نیست.
هرچه بگویم ای سَنَد، نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خَود، بی تو به سر نمی شود
معنی : ای تکیه گاه (سند) من، هرچه در وصف تو بگویم ممکن است خوب با بد باشد، بهتر است تو با لطفت دربارۀ خویش سخن بگویی. بدون تو ادامۀ زندگی ممکن نیست.
درباره مولانا
مولانا جلالالدین محمد بلخی مشهور به مولوی شاعر بزرگ قرن هفتم هجری قمری است. وی در سال ۶۰۴ هجری قمری در بلخ زاده شد. پدر وی بهاءالدین که از علما و صوفیان بزرگ زمان خود بود به سبب رنجشی که بین او و سلطان محمد خوارزمشاه پدید آمده بود از بلخ بیرون آمد.
ملاقات وی با شمس تبریزی در سال ۶۴۲ هجری قمری انقلابی در وی پدید آورد که موجب ترک مسند تدریس و فتوای وی شد و به مراقبت نفس و تذهیب باطن پرداخت. وی در سال ۶۷۲ هجری قمری در قونیه وفات یافت. از آثار او میتوان به مثنوی، دیوان غزلیات یا کلیات شمس، رباعیات، مکتوبات، فیه مافیه و مجالس سبعه اشاره کرد.
متن کامل و تفسیر شعر بی همگان به سر شود را با هم دیدیم.